تلفن دستش بود...بعداز یه سلام احوال پرسی ،فقط صدای تیک تیک ساعت به گوش می رسید.هنوز تلفنامون بیخ گوشامونه....الان صدای نفس هاش و گه گداری هم خمیازه به صدای نابهنجار ساعت اضافه می شه.یکی باید یه حرفی می زد.یعنی اینطوری باید پیش می رفت:باید ازش دلجویی می کردم یا شایدم یه نوع همدردی....ه
هنوز حرف خاصی زده نشده....ه
هیچ کدوممون قطع نمی کردیم و من عذاب وجدان سراسر وجودمو گرفته بود:عین یه نوار خالی بود...ه
هنوز قطع نکردیم تا خودش قطع شد....زنگ زدم تا شانسمو امتحان کنم برای اینکه لااقل بتونم یه جمله کاری(!)بهش بگم
من زنگ زدم ...اما نتونستم....
حالا که خوب فکر می کنم می بینم گند زدم!دلجویی پیش کش...یعنی هیچ حرفی نبود؟
اینجا بود که به حرف مهشید فکر می کردم (تو پست گفتگوش):هیچ کدوممون حرف زدن بلد نیستیم
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر