۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

قابلمه سنگی

یادداشت های یک کنکور زده خسته!ا
مشهد که رفته بودیم یه چند ساعتی هم به اتفاق بابا و داداش رفتیم کوه سنگی.منظره هایی داشت که دائما منو یاد جزوات منظرم می انداخت.سینه کبکی ها ،کف سازی هاش ،.......یه فضایی هم داشت که بهش می گفتن نانو پارک یا یه هم چین چیزی،با طناب چند تا هرم ساخته بودن و بچه ها داشتن روش بازی می کردن و هی بالا و پایین می پریدن.دل تو دلم نبود که برم قاطی اونا منم بالا پایین بپرم.چه میشه کرد.حیف که دو تا مرد همراهم بودن و بحث ناموس و ........خلاصه......از خیرش گذشتم.نزدیک همون بچه ها زمین و شکافته بودن و رفته بودن زیر و اونجا یه رستوران داشت و چند تا مغازه.مسیرو که طی می کرد ی از اون طرف در می اوومدی بالا رو زمین می رسیدی.ساده اش می شه طونل زیر زمینی مدرن! قدم زدیم تا چشممون به یه ساختمون افتاد.به گمونم اداری بود.پله اشو اکسپوز کار کرده بودن.اون موقع من یاد لوکوربوزیه افتادم.الا ماشا الله تو شهر که راه میری همین طور به لوکوربوزیه و زاحاحدید خدا بیامورزی می گی!الان که لغت پله اکسپوز به مشامم خورد یاد جمله استادم افتادم:«همتون یادتون می ره پله اکسپوز تو اسکیساتون سر جلسه کار کنین.شرط می بندم» اما من کشیدم!حیف که شرط بندی سر چیز خاصی نبود.وگرنه من برده بودم!
جلوی پارک پر از مغازه بود که پر شده بودن از فروشنده هایی که تلاش می کردن جنس به ما مسافرا غالب کنن.اوضاع مملکت بد داغونه!بنده خداها ساعت 8 شب که گل فروششون باشه داشتن غاز می چروندن.از قلیون و تخته نرد و گلیم بگیر تا باقاله قاتوق و هزار جور خرت و پرت دیگه.تو یکی از مغازه ها چرخی زدیم .چشمم به یه قابلمه سنگی کوچولو خورد.تصمیم گرفتم بخرمش برای دکور جلوی کتابخونم.بابا اونور جلوی جدول نشسته بود و منتظر بود تا من از مغازه بیام بیرون.با هم باقالی خوردیم.همونجا کنار جدول.
امروز خواهرزاده ام صاینا رفت سراغ همون قابلمه سنگی.اصلا فکر نمی کردم دستش بهش برسه.طبقه اخر گذاشته بودمش.این وروجک یه متری رفت رو صندی بعدش رو میز و حالا دیگه دستش می رسید که قابلمه رو برداره.رو انگشتای پاهای کوچولوش وایستاد و با احتیاط و دقت قابلمه رو اوورد .همون مسیر رو برگشت و اومد رسید به من که رو تختم دراز کشیده بودم .لبخندی بهم زد.می دونستم که هر وقت کارم داره بهم لبخند می زنه.وروجک می دونه که من در برابر خنده هاش مقاومت نمی کنم.
-صاینا حوصله ندارم1بازی باشه واسه یه وقت دیگه
-نه آله!بی ی ی ی ی یا....
تا تونست کش و قوس اومد و ناز کرد.قابلمه رو برداشتم و شروع کردم باهاش خاله بازی!براش غذا پختم غذامونو خوردیم ظرفارو هم شستیم(الکی!)این کار به قدری براش هیجان انگیز بود که چند بار این کارو تکرار کردیم.صاینا خسته شد و رفت سراغ رژ لبم!در کمد باز کرد.همون موقع بود که دو دستی زدم تو سر خودم که حواسم نبود خرت و پرتای ارایشی رو قایم کنم.رژ لبو له و لورده تحویلم داد و ضد افتابم رو در کمد خالی کرد.این اتفاق ها در یه چشم به هم زدن به وقوع پیوست!زمانی که فقط برای چند دقیقه چشمامو رو هم گذاشته بودم تا یه کم بخوابم.چاره ای نبود.از رو تخت بلند شدم و رفتم خودم براش رژ لب زدم.کیف کرد.اما قانع نبود.اشاره کرد به سایه آبی که بالای کتابخونه گذاشته بودم.می دونست که اونو از دستش قایم کردم.براش سایه هم زدم.قلمو رو از دستم گرفت که یعنی خودم می خوام سایه بزنم.شقیقه هاش کاملا آبی شدن.......به زور از دستش گرفتم.گریه افتاد .مامانش اومد و مثلا منو دعوا کرد جلوی بچه!منم الکی ادای آدمای پشیمونو در اووردم.تهمینه بهم چشم غره رفت به نشونه اینکه صد دفعه بهت گفته بودم که چیز میزای آرایشیتو از جلو دست صاینا بردار.