۱۳۹۰ اردیبهشت ۳, شنبه

من برگشتم

اما تنها...ماه هم که به سلامتی بالای سرم است

من برگشتم
دیدم اینجا فیلتر شده ..... نمیدانم چرا
لذت در نوشتن برای توست نه کتک خوردن از دست تو
شاید تنها بمانم اینجا...هیچ کس اینجا را بلد نخواهد بود غیر از صداقت من

۱۳۸۹ آبان ۲۴, دوشنبه

همه <کرج ،تهران،همدان >سرای من است

در پی کامل خواندن نماز در سه نقطه از کشور این پست منتشر شد!ه

۱۳۸۹ شهریور ۱۰, چهارشنبه

فکر کنم دچار یاس فلسفی شدم!ه
هه!چه مسخره!!ه

۱۳۸۹ مرداد ۲۳, شنبه

قابلمه سنگی

یادداشت های یک کنکور زده خسته!ا
مشهد که رفته بودیم یه چند ساعتی هم به اتفاق بابا و داداش رفتیم کوه سنگی.منظره هایی داشت که دائما منو یاد جزوات منظرم می انداخت.سینه کبکی ها ،کف سازی هاش ،.......یه فضایی هم داشت که بهش می گفتن نانو پارک یا یه هم چین چیزی،با طناب چند تا هرم ساخته بودن و بچه ها داشتن روش بازی می کردن و هی بالا و پایین می پریدن.دل تو دلم نبود که برم قاطی اونا منم بالا پایین بپرم.چه میشه کرد.حیف که دو تا مرد همراهم بودن و بحث ناموس و ........خلاصه......از خیرش گذشتم.نزدیک همون بچه ها زمین و شکافته بودن و رفته بودن زیر و اونجا یه رستوران داشت و چند تا مغازه.مسیرو که طی می کرد ی از اون طرف در می اوومدی بالا رو زمین می رسیدی.ساده اش می شه طونل زیر زمینی مدرن! قدم زدیم تا چشممون به یه ساختمون افتاد.به گمونم اداری بود.پله اشو اکسپوز کار کرده بودن.اون موقع من یاد لوکوربوزیه افتادم.الا ماشا الله تو شهر که راه میری همین طور به لوکوربوزیه و زاحاحدید خدا بیامورزی می گی!الان که لغت پله اکسپوز به مشامم خورد یاد جمله استادم افتادم:«همتون یادتون می ره پله اکسپوز تو اسکیساتون سر جلسه کار کنین.شرط می بندم» اما من کشیدم!حیف که شرط بندی سر چیز خاصی نبود.وگرنه من برده بودم!
جلوی پارک پر از مغازه بود که پر شده بودن از فروشنده هایی که تلاش می کردن جنس به ما مسافرا غالب کنن.اوضاع مملکت بد داغونه!بنده خداها ساعت 8 شب که گل فروششون باشه داشتن غاز می چروندن.از قلیون و تخته نرد و گلیم بگیر تا باقاله قاتوق و هزار جور خرت و پرت دیگه.تو یکی از مغازه ها چرخی زدیم .چشمم به یه قابلمه سنگی کوچولو خورد.تصمیم گرفتم بخرمش برای دکور جلوی کتابخونم.بابا اونور جلوی جدول نشسته بود و منتظر بود تا من از مغازه بیام بیرون.با هم باقالی خوردیم.همونجا کنار جدول.
امروز خواهرزاده ام صاینا رفت سراغ همون قابلمه سنگی.اصلا فکر نمی کردم دستش بهش برسه.طبقه اخر گذاشته بودمش.این وروجک یه متری رفت رو صندی بعدش رو میز و حالا دیگه دستش می رسید که قابلمه رو برداره.رو انگشتای پاهای کوچولوش وایستاد و با احتیاط و دقت قابلمه رو اوورد .همون مسیر رو برگشت و اومد رسید به من که رو تختم دراز کشیده بودم .لبخندی بهم زد.می دونستم که هر وقت کارم داره بهم لبخند می زنه.وروجک می دونه که من در برابر خنده هاش مقاومت نمی کنم.
-صاینا حوصله ندارم1بازی باشه واسه یه وقت دیگه
-نه آله!بی ی ی ی ی یا....
تا تونست کش و قوس اومد و ناز کرد.قابلمه رو برداشتم و شروع کردم باهاش خاله بازی!براش غذا پختم غذامونو خوردیم ظرفارو هم شستیم(الکی!)این کار به قدری براش هیجان انگیز بود که چند بار این کارو تکرار کردیم.صاینا خسته شد و رفت سراغ رژ لبم!در کمد باز کرد.همون موقع بود که دو دستی زدم تو سر خودم که حواسم نبود خرت و پرتای ارایشی رو قایم کنم.رژ لبو له و لورده تحویلم داد و ضد افتابم رو در کمد خالی کرد.این اتفاق ها در یه چشم به هم زدن به وقوع پیوست!زمانی که فقط برای چند دقیقه چشمامو رو هم گذاشته بودم تا یه کم بخوابم.چاره ای نبود.از رو تخت بلند شدم و رفتم خودم براش رژ لب زدم.کیف کرد.اما قانع نبود.اشاره کرد به سایه آبی که بالای کتابخونه گذاشته بودم.می دونست که اونو از دستش قایم کردم.براش سایه هم زدم.قلمو رو از دستم گرفت که یعنی خودم می خوام سایه بزنم.شقیقه هاش کاملا آبی شدن.......به زور از دستش گرفتم.گریه افتاد .مامانش اومد و مثلا منو دعوا کرد جلوی بچه!منم الکی ادای آدمای پشیمونو در اووردم.تهمینه بهم چشم غره رفت به نشونه اینکه صد دفعه بهت گفته بودم که چیز میزای آرایشیتو از جلو دست صاینا بردار.

۱۳۸۹ تیر ۲۶, شنبه

اسکیس

اسکیس کوفتی ،اسکیس لعنتی یا اسکیس دوست داشتنی؟
مسأله این است!

۱۳۸۹ اردیبهشت ۳۰, پنجشنبه

خالی

یک پلان را که می خواهی ارائه دهی نمی توانی خالی با دیوارهای ضمخت(دیکته ضمخت درسته؟) به امان خدا ولش کنی।اگر هم بخواهی به نیت خود فعل پر کردن،پرش کنی باز موفق نمی شی و نقشه ات پر از ات و اشغالهایی می شه که ارزش همون 4 تا خط اولیه ساده رو هم از بین می بره

این روزها زندگی ام با دقایق خالی ،عین همون پلان خالی پر می شه از افکاری که امدن و نیامدنشان هیچ چیز رو عوض نمی کنن....عین علف هرز یا شاید هم افکاری که عین عنکبوت دور من می تنند

در این خالی ها
تو هیچ وقت فراموش نمی شوی و این گاهی مرا عصبی می کند
یاد تو مرا زیبا نمی کند ....فراموش کردن توهم درست عین یاد اوردن توست!
این وسط من یادت کنم یا فراموشت کنم؟

باشد!خود را سرگرم می کنم....
سرگرم شدن با چیز هایی که از آینده برایم چشمک می زنند،دلنشینند
اما من هنوز آن نشده ام که بتوانم در برابر گذشته اشک نریزم
آری.....من بسیار لوس و ننر هستم!و این لطافتم(که ادبی همان لوس و ننر است،البته در اینجا)را همیشه دلیل خود شیفتگی های گاه گاهم می دانم !و هیچ گاه دست از آن بر نمی دارم.... نمی دانم ،نمی دانم چرا این قدر به آن پابندم؟

۱۳۸۹ اردیبهشت ۲۸, سه‌شنبه

کلوان







۱۳۸۹ اردیبهشت ۸, چهارشنبه

کرج



از جون کرج چی می خوان؟
مسجدی له شده بین دو نمای فولد گیر کرده
که دستشویی هاش رو کنار پیاده رو کار کردن و هوا گیریش از سمت پیاده رو هس!شما دیگه حساب بوی فاضلاب اونجا رو بکن که صاف میاد تو دماغ مردمی که دارن رد میشن
حیف اون درخت توتی که جلوی مسجد تک و تنها افتاده
و کمی اون ورتر لاله های زردی رو تو حلقوم داربست هایی که به سبک روستایی کار شده(نمی گم دهاتی)چپوندن
کنار چراغ های گل من گلی



این همه خلاقیت بروبکس شهرداری یه جا جمع شده
و اون جایی نیس بجزپل آزادگان کرج
که البته چون قبلا میدون ازادگان بوده ،مردم هنوز می گن میدون ازادگان
این کنایه ها رو اینجا نوشتم تا بدونید اگه یه وقت بیرون بودینو کسل و ناراحت اومدید خونه و نمیدونید که چرا یه جوری هستین
می تونین دلیلش رو تو فضای هردمبیل شهر جستجو کنین
.....
ارادتمند!
سودابه

۱۳۸۹ فروردین ۹, دوشنبه

سماع سکوت

من سکوت اختران آسمان دانم که چیست/من سکوت عمق بحر بی کران دانم که چیست
من سکوت دختر محجوب پر احساس را /در حضور مرد محبوب جوان دانم که چیست
من سکوتی را که تنها با نوای ساز و چنگ/در میان انجمن گردد بیان دانم که چیست
هم سکوت جنگل خاموش را پیش از بهار/هم سکوت مرگبار مردگان دانم که چیست
داستان ماه را در بدر و تربیع و هلال /ماجرای شمس را با اختران دانم که چیست
اعتراضات ملائک آنچه گفتند آشکار/وانچه را کردند در خاطر نهان دانم که چیست
آنچه را حق آموخت آدم را اسما جمال/وانچه را آدم خوانددر لب پشتگان دانم که چیست
سر آن خاک مبارک ای که در طوفان نوح/شد رهایی بخش نوح و نوحیان دانم که چیست
آنچه آتش ا گلستان کرد در جان خلیل/وانچه گلشن را کند آتش فشان دانم که چیست
یونس اندر بطن ماهی با خدا دانم چه گفت/رمز آن زندان بی نام نشان دانم که چیست
عطسه آدم که روح القدس بر مریم دمید/وانچه برد او را بر آسمان دانم که چیست
گفت محی الدین حیوان شو اگر خواهی کمال/لیک نگویم هیچ و حشر مردمان دانم که چیست
گفت رومی من ز بسیاری گفتارم خموش/گفته و نا گفته ای دانای جان دانم که چیست
قصه نرگس که شد مخمول چشم مست خویش/غصه هاتف ز عشق آن جوان دانم که چیست
آنچه را آموخت حافظ از خط زیبای یار مست/وانچه گفت ازجوهر لعلبتان دانم که چیست
گرچه طفلم در طریق عشق و ....(؟)علم/مبدا و پایان کار عارفان دانم که چیست
طفل عشقا دعوی باطل مکن خاموش باش/من سکوت عشق بی زبان دانم که چیست
شعر از:استاد الهی قمشه ای
پی نوشت :دعا می کنم شعرهایت جاودانه باشد

۱۳۸۹ فروردین ۵, پنجشنبه

برف بهار

اولین روز بهار....

دانه های برف

این تجاوزگران بی رحم و مرموز

آفتاب بهار را کنار می زنند

و عروس سفید پوش درخت گلابی حیاط خانه ی ما رادر آغوش می گیرندو با آن هم بستر می شوند

شکوفه ها انگار نمی دانند بوسیدن برف چه جرمی دارد

آن ها را به فنا می کشد و گلبرگ هایشان را روی زمین می گستراند

......آفتاب دوباره آمد

اما...عجیب است!شکوفه ها نسوخته اند...انگار سرما نبود...گرما بود....